قیامت را ـــ*من*ــ به پا میکنم
راحــت از مــن گذشت…
اگر خـــدا هم
راحــت از او بگذرد
قیامـــت را من به پامیکنم
تـــکــیــه بـــده...امـــا،بــه شـانــه هـایــى کـه اگــرخـوابــتــ بــرد سـرتــــ رازمـین نـگـذارد
صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ
راحــت از مــن گذشت…
اگر خـــدا هم
راحــت از او بگذرد
قیامـــت را من به پامیکنم
مرا تنها گذاشتی..
اکنون به کدامین سو می روی؟..
مرا یادت هست؟..
کسی که روزی تمام تلاشش را برای نگه داشتنت کرد.
اما...
تو نخواستی.
چه می شود کرد؟
رفتی..
پیدا کردی کسی را که من نبودم برایت؟
یافته ای؟
تا چه حد زیاده خواهی؟
مهم نیست..
تمام شد... .
بی تفاوت می شوم... .
از این پس تورا یاد نخواهم داشت..
شیرین ترین لحظاتی که گذشت را..
بدترین خواهم دانست.
ازاین پس من دیگر من نخواهم بود... .
2asd
ای یادگار روزهای زرد پائیز،
مهم نیست!!!
اکنون دلـــت برای کســی دیگـر می تپد...
مهم آن است که من برای همیشــه تنهایــم،
آنهم فقط به خاطر تـــو ...
... فقط تـ ـــ ــو ...
تو مجازات م? کن? مرا
ب? آنکه بدان?…
من
عاشق? م? کنم با تو
ب? آنکه بدان?…
فاصله از هوا? من تا آغوش تو
هم?ن
انبوه ندانستن هاست
اگر بدان?
چقدر دوستت دارم
اگربدان?…
دلت را سپردی به من و وعده همیشگی دادی،
گفتی که با من همیشه چشمه زلال عشق در قلبت میجوشد؛
گفتی همیشه آرامی همیشه به امید بودنم زنده میمانی؛
مدتی است که روزها، سرد گذشته؛از سردی هوا، آب چشمه ی عشقت یخ بسته؛
رگهای قلبم بی آب است به یک کویر خشک رسیدن هم بهتر از باریدن باران است؛
فصل عشق تو، رو به خزان است با تو بودن مثل رفتن به سوی یک کلبه ی بی نام و نشان است؛
بی خیال، از عشق نگو برایم بهانه ات را بیاور که منتظر شنیدن آنم؛
تو هنوز کتاب عشق را نخوانده ای و آمده ای به سراغ صفحه آخرش،
هنوز باران عشق را ندیده ای و زیر آسمان آفتابی نشسته ای به انتظار باریدنش؛
اول بیا و بعد بگو میخواهی بروی تو هنوز نیامده داری میروی؛
اگر این است امروز تو ،وای به حال فردایت دیگر حوصله ندارم سر کنم با غمهایت؛
بارها رفتی و خودم آمدم به سراغت، اینبار دگر حتی نمینشینم چشم به راهت؛
باور اینکه تو از خوبها نیستی برایت بسی دشوار است اما این دست خودت نیست تو همینی؛
دیدنت حالم را خراب میکند ،زین پس به جای تو با تنهایی قرار میگذارم،
اینگونه قلبم با تنهایی روزهایش را فردا میکند؛
دلت به حالم نسوزد،اینک این حال من است که سوخته، چشمهای خیسم،
به انتهای جاده ای که تو را در آن ندارد چشم دوخته و میشمارد
ثانیه هایی که از رویاهایم فراری اند؛
به جای نفس آه میکشم و به جای غم حسرت میخورم ؛خاطره هایم را جا میگذارم
و دیگر جای قدمهایت پا نمیگذارم
لحظه ها می روند
بی آنکه بازگردند …
و من …
در بیقوله این روز ها
تو را در حوالی دیروز می جویم ….
روزگار من بی تو
احضار آرزو های مرده است …
آنجا که هیچ کس
“فردا را به دلم تسلیت نگفت “…!!!
چقدر زمان باید بگذرد ؟
تا من
در مرور خاطراتم
وقتی از کنار تو رد می شوم
تنم نلرزد …
بغضم نگیرد ….!!!!
هر آدمی که میره
یه روز
یه جایی
به یه هوایی برمیگرده
همیشه یک چیزی برای جا ماندن هست
حتی یک خاطره
???دُنیا? دیگهِ مِثهِ ما? نَدا?ره??